دنیای من و هستیم
دنیای من و هستیم

 
درباره وبلاگ

 

آخرين نوشته ها

 

نويسندگان

 

پيوند ها

 

آرشيو مطالب

 

پيوندهاي روزانه

 

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

 

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 24
بازدید دیروز : 30
بازدید هفته : 95
بازدید ماه : 94
بازدید کل : 183640
تعداد مطالب : 98
تعداد نظرات : 1251
تعداد آنلاین : 1

دوست دارم اسیسم
کد موس


 
شرح 7 روز غیبت بنده...

الهی من زیر 18 چرخ نرم که اینهمه شماها اومدین گفتین چرا آپ نمیکنی و من آپ نکردم.ببخشید ببخشید ببخشید.حالا اومدم فقط بخاطر شماها.سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

بذارین از اولش بگم.یعنی از29 اسفند 1390.قرار بود ساعت 7 پاشم که 10 پاشدم و کارام انجام نگرفت.بعد از کمک به مادری در برخی از کارها و چرت زدن همراه با دادوبیداد(چون نمیذاشتن بخوابم)بالاخره شد 7شب.تندتند غذا خوردیم و ظرفارو شستیم با داداشی اینامو دوستاشون رفتیم تاتر.کلا یه ردیف ما نشسته بودیم.اینقد سوت زدیم و دست زدیم و خندیدیم(هروقت تاریک میشد و موزیک میزد، رقصیدیم)که جونی برامون نموند.تاترش خیلی خیلی خنده دار بود.تمام اعضا و جوارحمون درد میکرد از خنده. بعد از حدود 4 ساعت یعنی 12 شب که پایان یافت، راهی خرید سبزه و ماهی شدن.تا حدود 1 ول گشتیم تو خیابون.بعد چون این پسرا اینقد شکمو هستن گفتن بریم ماکارونی درست کنیم بخوریم اما کنسل شد،2شب رفتیم ساندویچ خریدیم میل کردیم.

حالا 1فروردین: صبح 6:30 پاشدم تا 8 سفره هفت سین چیدم و هی به خودم بدوبیراه گفتم که چرا میذارم لقمه بیخ گلوم رو که گرفت باید کارام رو انجام بدم؟!بعد تند تند جارو زدیم و لباس شستیم وگردگیری کردیم و یه دوش گرفتم که تا اومدم دیدم 3 دقیقه به سال تحویل مونده.خلاصه سال تحویل شد اما نذاشتن صدای بمب رو بشنوم عوضش داداشام کلی تو حیاط ترقه زدن(بماند که اول سالی چند تا همسایه بدوبیراه گفت)20 دقیقه بعدش رفتیم عید دیدنی.خونه مادربزرگا رفتیم.رز جونیم هم که امسال هنوز نیومده و من خیلی ناراحتم اصلا دوست نداشتم بدون رزم برم جایی.خونه مادربزرگ مادریم که رفتیم همه جمع شدن به غیر از پدربزرگم که گفت تا10 دقیقه دیگه میام اما شد یه ساعت و10 دقیقه.وقتی اومد همه نوه ها پاشدیم حمله بردیم سمتش ،بیچاره نمیدونست کیو ببوسه و بغل کنه.بعدش که نشستیم همه خیره به جیب پدربزرگ بودیم.در وقت شیرین عیدی دادن که داییم حالا ابراز محبتش گرفته بودو منو محکم بغل کرده بودو نمیذاشت برم:هی میزدمش با مشت و میگفتم:« ولم کن.عیدی از کفم رفت.جمعیت زیاده یادش میره به من نداده.»که البته همینطورم شد و با دست داراز من و کمک پسر داییم که گفت: به این بدبخت گدا عیدی ندادی؛به منم عیدی داده شد.شبشم که طبق معمول هرسال تمام عمه ها و عموهام خونه عمه بزرگمیم تا 2شب.اونجام کلی عیدی به جیب زدیم.گاهی فکر میکنم چقد خوبه آدم اینهمه عمه وعمو داشته باشه آخه از هر طرف میچرخی یکیشون بهت عیدی میده.خدا نصیب شمام بکنه مثه من ایشا...!

حالا 2 فروردین: از خواب ناز منو به زور بلند کردن که میخوایم بریم کوه.با اعصاب داغون بلند شدم.یه سریشون رفته بودن و یه سری هم که مام جزوشون بودیم باید میرفتیم دنبالشون.راهش طولانی و پرپیچ و خم بود.منم که حالم خراب.زهر مار شد تو دهنم گردش اون روز.تا 7 عصر هم باالتماس دیگه رضایت به برگشت دادن.چون رز جونم باهامون نبود دیگه اصلااصلا خوش نگذشت.منم از اونجا براش یه دسته گل با گلای مختلف چیدم البته زود پلاسیده شدن واسه همین ازشون عکس گرفتم و واسه عشقم،رز جونم ایمیل کردم شبش.خودم میدونم که خیلی زشت بودن رز جونم،ببخشیدI'm Sorry(البته نای حرکت نداشتم،قدرت عشق منو وادار کرد تا بتونم لپ تاپ رو روشن کنم ایمیل کنم)برای برگشت هم مثه اومدن حالم خراب شد و تا رسیدیم خواب بودم تا فرداش.چون عین آدمای منگ بودم.

حالا 3 فروردین: بعد از شام رفتیم خونه داییم.کمی بعدش دختر عمه هام مسیج دادن به مای فادرم که آمدیم نبودید.بابام هم وقتی زنگید بهشون معلوم شد خنگا هنوز دم در خونه هستن واسه همینم مام زود برگشتیم خونه.تانشستیم یکی از عمه هامم اومد.میخواستیم بریم باهم خونه یکی از عمه هام و درحال تصمیم گیری بودیم که دیدیم خودش اومد.حدود 30 نفر بیشتر میشدیم.باهم تمام ظرف و آجیل ماجیلا رو جمع کردیم رفتیم خونه عمو کوچیکم.تا در و باز کرد اون همه جمعیت رو دید از ترس فرار کرد.کمی که نشستیم باز بلند شدیم چیزا رو جمع کردیم واونا رو هم بردیم با خودمون خونه یکی از دختر عمه هام.بیچاره پسرش وقتی درو باز کرد از تعجب سلامش نصفه کاره موند و همونطور واستاده بود بین در.عمو و پسر عمه هام و 2تا از دختر عمه هام هی کل میکشیدن و مام دست میزدیم تا رسیدیم توی خونه.دیدیم یکی از عمو هام با دخترش و نوه هاشم اونجاست.دیگه حساب کنین چه جمعیتی شده بودیم.از آجیل که حالمون بهم میخورد بس که خوردیم واسه همینم من بلند داد زدم: میوه نخوردیم فقط میوه بیار.اما آخرش حرف گوش نکرد و مام مجبور شدیم واسه اینکه دلش اذیت نشه سهممون رو مثه سفره ابوالفضل بریزیم تو پاکت فریزر ببریم.من که یه پاکت زباله گرفتم و میوه هارو با ظرفش گذاشتم ببرم(البته آخرش بهش پس دادم)کلی ادا در اوردن و خندیدیم.3شب دیگه گفتیم بریم بخوابیم آخه فردا قرار بود بریم بیرون.دم در که رسیدیم یادشون افتاد دوباره بخاطر تعیین مکان قرار فردا باهم دعوا کنن.وقتی دیدم زمان طولانی شد و ما هنوز وسط خیابونیم داد زدم:اگه مایلین دوباره بریم بشینیم تا تصمیم بگیرین.بالاخره قرار شد 1ظهر به بعد بریم جنگل(1 به بعد واسه اینکه اینا کلا خوابشون دردرجه اول قرار داره و به هیچوجه ازش نمیگذرن)

حالا4 فروردین:ساعت 2 رسیدیم در محل تعیین شده.ناهار خوردیم.بعد زنونه مردونش کردیم محفل رو.اندکی بعد رفتیم والیبال بازی کردیم با بروبچ.خسته شدیم اومدیم چای میوه خوردیم.دوباره رفتیم بدمینتون بازی کردی.کلی دعوامون شد که کی اول بازی کنه.کی بعدش کی بازی کنه. قهرم کردیم با پسرا اما دوباره خودشون اومدن منت کشی.وتا عصر کلی خوشیدیم اومدیم خونه یه شام خوردیم  دوباره رفتیم بیرون.بعد اومدیم خوابیدیم.

حالا 5فروردین: تا عصرش که یادم نمیاد چیکار کردیم(بدون شوخی دارم میگم یادم نمیاد)بعد از شام هم رفتیم خونه یکی دیگه از عمه هام و یه جمعیت وسیعی اونجا تشکیل شد.اینقد زیاد بودیم که موقع خدافظی تازه از حضور بعضیا آگاه میشدیم به جای خدافظی سلام میکردیم و روبوسی.

و اینک 6 فروردین: تا ساعت نزدیک به 2 خواب بودم(البته تا نزدیکای صبح نشستم وب گردی کردم و angry birds بازی کردم)ناهار خوردم و جودی ابوت رو دیدم .بعدشم بفرمایید شام رو.بعدم اومدم دیدم اینهمه کامنت دارم که گفتن چرا آپ نکردم.شرمنده همتون.شبم که قراره بریم پیش یه دوستی که نی نیش تازه به دنیا اومده وبا دست لرزون کلی پول بی زبون رو کادو بدیم به بچه وقت نشناس که نمیدونسته کی به دنیا بیاد.

بخاطر شماها نشستم 7روز رو توضیح و تفصیل دادم که از دلتون دربیاد غیبتم.بازم معذرت میخوام.از داداشا و آبجیای عزیزم.

الا 1 ساعت و 17 دقیقه میشه که یریز دارم مینویسم.ببینین چقد دوستتون درام.

نظر یادتون نره......




یک شنبه 6 فروردين 1391برچسب:, توسط sogand